در کارگاه خیاطی با او آشنا شدم. دخترکی زیبا و مهربان است. بسان همه دخترکان سرزمینم. میپرسم: چند سال داری؟ میگوید: ۱۵ سال. مدرسه میروی؟ نه. پدربزرگم دوست نداشت مدرسه برم اما خودم خیلی دوست داشتم. پدربزرگم میگه: بهتره خیاطی یاد بگیرم تا اینکه درس بخونم. درس خوندن برای دخترها خوب نیست. پدرم هم با او موافق بود. کلاس هشتم را که در روستا تمام کردم دیگه برای پایه نهم ثبت نام نکردم. چون خونه ما در روستا بود و باید در یکی از مدرسه های شهر ثبت نام میکردم. پدرم نذاشت من درسم را ادامه بدم. اینقدر بهش اصرار کردم و خواهش کردم که بذاره برم مدرسه اما نذاشت. به پاش افتادم. قول دادم که اگه برم شهر همون دختری میشم که شما میخواید و هر چی بگید گوش میدم. درسهامو خوب میخونم و باعث افتخارتون میشم. اما…
دیگه هیچ وقت پدرمو دوست ندارم. هیچ وقت نمیبخشمش چون بین من و بردارم فرق میذاره. می خواد اونو به دانشگاه بفرسته. آرزوی پدر و پدربزرگم اینه که بتونه برای خودش در آینده کارهای بشه. از پدرم، پدرم بزرگم و برادرم بیزارم. ازشون متنفرم. از همه مردها متنفرم چون همه چی رو فقط برای خودشون میخوان. همه چیز این زندگی لعنتی برای اونها خوبه اما به ما که میرسه همه چیز بد میشه…
مادرش میگوید: من خودم در ۱۵ سالگی ازدواج کردم نه درسی، نه مدرسهای، نه سوادی!! هر چی به پدرش گفتم بذار این بچه حداقل دیپلم بگیره نذاشت. میگه: دختر درس خوندن میخواد چیکار؟! بهتره بره خیاطی یاد بگیره و برای خودش یه درآمدی داشته باشه. میخواد چند ساله دیگه شوهرش بده اگه به من باشه که نمیذارم به این زودی ازدواج کنه. ازدواج کنه که چی بشه که مثل خودم بدبخت بشه؟ ما که نفهمیدیم بچگیمون چطور گذشت! اصلا مگه ما بچگی کردیم؟ تا یه کم قد کشیدیم و به بلوغ رسیدیم سریع تو فکر شوهر دادنمون بودن. من الان ۳۳ سالمه در این سن احساس پیری میکنم. هیچ وقت نفهمیدم بچگی یعنی چی؟ جوونی یعنی چی؟ الان هم که زندگی دخترم به اینجا رسیده، پدرم میخواد اونو هم به سرنوشت خودم گرفتار کنه. آخه دختر و پسر چه فرقی داره؟ چرا پسر باید درس بخونه اما دختر نه!؟ هر چی تو گوش شوهرم خوندم که بذار درسشو ادامه بده نشد! پدرم اینقدر تو گوشش خوند که بالاخره کار خودشو کرد!
دخترک اشک میریزد اشکهایی بیصدا انگار که حتی حق ندارد با صدای بلند بگرید! مادر آهی از سر حسرت بالا می آورد و از پنجره دورنمای بیرون را مینگرد. نگاهش در دوردستها چیزی را میکاود! چیزی بسان یک رؤیا! یک رؤیای از دست رفته که در این حوالی رنگ واقعیت به خود نگرفته است!!
منع تحصیل دختران یکی از اشکال خشونت است که در کردستان وجود دارد. هر چند با توجه به افزایش سطح آگاهی افراد و کاهش شکاف جنسیتی، این پدیده تا حد بسیاری کاهش یافته است اما هنوز هم در میان خانواده های روستایی مشاهده میشود و فرصت تحصیل را از بسیاری از دختران ساکن روستاها سلب میکند. کلیشه های جنسیتی، تبعیض بین دختران و پسران، محدودیت منابع و امکانات، فقر فرهنگی و اقتصادی همه از عواملی است که در مناطق کردنشین به ویژه در روستاهای مرزی ترک تحصیل دختران را به همراه دارد. این در حالی است که بسیاری از خانواده ها در مناطق فوق، علیرغم فقر مالی و نبود مدرسه در روستای محل زندگی تمامی امکانات و منابع خود را تجهیز نموده و مقدمات تحصیل پسران را در مدارس شهری فراهم میکنند؛ در حالی که اندیشه های قالبی پیرامون تحصیل دختران در اذهان عامه آنچنان قوی و پایدار است که تحصیل دختران را بیهوده و هدر رفت انرژی و منابع تلقی میکند. منع تحصیل دختران در کردستان معمولاً با ازدواج زود هنگام، آن هم بدون آگاهی از مهارتهای زندگی و مهارتهای زناشویی، بارداری زود هنگام، آسیبهای ناشی از بارداری و … اتفاق میافتد و در اغلب موارد دختران را در چرخه ای از آسیب رها میسازد. دختران نوجوانی که در بهترین ایام زندگی خود که همانا فرصت رشد و کسب تحصیل و دانش و مهارتهای مختلف است، نقش همسری و مادری را به نقشهای زندگی خود می افزایند و بینان خانوادهای را پیریزی میکنند که رکن اساسی آن یعنی «زن» توانمند نبوده و در صورت نبود منابع حمایتی- خانوادگی این بنیان همچنان سست و لرزان و در معرض انواع آسیب خواهد بود.
قصد دارم روایتهای دیگری پیرامون «خشونت خانگی علیه زنان» در کردستان گردآوری نمایم و در نهایت به تحلیل و ارائه راهکار بپردازم.
کبری واعظی، کارشناس ارشد مددکاری اجتماعی، اردیبهشت ۱۳۹۶